5 Easy Facts About داستان های واقعی Described

به گزارش یواس‌ای تودی، لورین وارن درباره این فیلم رایزنی کرد و قاطعانه تاکید داشت که این فیلم دقیقا آنچه برای او و خانواده پرون اتفاق افتاده است را نشان می‌دهد.

در بین دو ساختمان، یک شکل ظاهر شد؛ تجسم تیره و زنانه‌ای در گوشه‌ای ایستاده بود.

تاجری بود کـه ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیم‌گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز بـه مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا ان مرد تاجر را نزد او آورند.
داستان
برخی ادعا می‌کنند که موقعیت مسافرخانه در امتداد این دو خط لی، به طور تصادفی مستقیماً به استون هنج انگلستان منتهی می‌شود و بنابراین باید مکانی با انرژی معنوی قوی باشد.

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد.

وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه‌اي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.

دیروز روی فیسبوکش دیدم یه “عکس” گذاشته بودو یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده.

ظاهراً بچه‌های پرون با برخی از این ارواح بازی می‌کردند و کارهای عادی روزمره را انجام می‌دادند. روح تایر چندان مهربان نبود. او عمداً اثاثیه را جابه‌جا می‌کرد تا مستاجران جدید را بترساند، گاهی اوقات کاملاً ظاهر می‌شد و همانطور که در فیلم نشان داده می‌شود، بیش از همه مادر خانواده را تسخیر می‌کرد.

در این بخش از سایت آریا مگ مجموعه ای از داستان های ترسناک واقعی با روایت های فوق العاده وحشتناک ار سراسر جهان را گردآوری کرده ایم که مناسب افراد بزرگسال است.

پسری به نام اشکان برای مشاوره ازدواج به کلینیک مشاوره مراجعه کرد و خانم منشی گفت که پسر جوان با خواهر بزرگ‌ترش برای مشاوره آمده است.

درها به خودی خود باز و بسته شده‌اند، صدای قدم‌ها و صداهای دیگری شنیده شده اما هیچ فردی دیده نشده است.

شهادت او به یک نیروی ماوراءالطبیعه در دادگاه به‌خوبی پیش نرفت؛ با توجه به اینکه او احتمالاً، در میانه یک استراحت روانی نیز، یک معتاد به مواد مخدر بود.

در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد و نه بچه. باشور و هیجان میرقصیدند. فاصله شان از ما کمتر از صد متر بود تعداشان هفت هشت عدد بود به علت حرکتهای تند و چابک آنها و ترس و وحشت خودمان از دیدن منظره ای غیر عادی بخوبی نمیتوانستیم بر آوردشان کنیم همگی تقریبا یک لباس یکسره جذب قهوای رنگ به تن داشتند لباسی که بی شباهت به یونیفرم ارتشی نبود .

او پیش من آمده‌ بود تا تصمیم طلاقش را تايید را کنم ولی من این تایید را به او ندادم و بعد از چند جلسه که خواستم با شوهرش در جلسات حاضر شود، دیگر به مشاوره نیامد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *